
شكايت شاگرد امام صادق(ع) از فقر

جريان شاگردى را كه به خانه عالمى رفت، ذكر كنم. كه شاگرد خوب و شنويى است.
اين شاگرد تنگدست شده بود، مشكل اقتصادى داشت و رنج مىبرد. گفت:
بايد بروم و از عالم بپرسم كه چه كنم تا مرا راهنمايى كند. به محضر وجود مبارك امام صادق عليه السلام، عالم و بصير، بينا و دانا آمد و درد خويش را براى ايشان گفت: يابن رسول الله! اين گونه فقر پيش آمده، زندگى من نمىچرخد، تنگدست و فقيرم، عيال وارم، به نظر شما چه كنم؟
حضرت نفرمودند: برو! دعا مىكنم تا حل شود، چون دعا كه در همه جا كليد حل مشكل نيست. بلكه فرمودند: در بازار مدينه مغازه خالى پيدا مىشود؟ گفت:
شايد، يابن رسول الله! فرمود: برو مغازهاى اجاره كن كه روز به روز نخواهى اجاره بدهى، افرادى با محبت هستند، مغازه را بگير و بگو: شش ماه ديگر اجارهاش را مىدهم.
گفت: هيچ چيزى براى فروش ندارم. فرمود: كوزه آبى درون مغازه بگذار و منتظر باش! بالاخره كسى مىآيد، مىگويد من تشنهام، از كوزه تو آبى مىخورد و بالاخره سر رشتهاى باز مىشود.
گفت: چشم، يابن رسول الله! ما شاگرديم و شما استاد و راهنماى ما. رفت يك مغازه خالى گرفت و درب آن را باز كرد. كوزه آبى گذاشت و نشست. چند روز تا غروب هيچ كس نيامد، اما تكان نخورد. گفت: امام مرا راهنمايى كرده است، حتماً چيزى بوده، من بايد باشم تا ببينم چه مىشود.
روزى قافله تجارتىِ بزرگى از مصر مىآمد كه جنسهاى خوب، پارچه، ظرف، ابزار، جنسهاى لوكس داشتند. اينها نمىتوانستند اين جنسهاى به اين پرقيمتى را كنار ديوار بچينند و بفروشند. بعضى از آنها در مدينه رفيق و مغازه داشتند، به آنجا رفتند، اما يكى از اين كاروانيان مصرى كه ديرتر رسيد، رفقايش گفتند: همه مغازهها را گرفتند و فقط مغازهاى در فلان جاى بازار هست كه خالى است.
او نيز نزد اين شاگرد امام صادق عليه السلام آمد. شاگرد سالم و امين، كسى كه از امام عليه السلام درس زندگى گرفته است. فهميده بود كه عمر خود را چه كند. گفت: آقا جنس خودم را در مغازه تو بريزم؟ گفت: بريز. گفت: از اول شرط مىكنيم كه سود فروش را نصف كنيم. گفت: هر چه خدا روزى كرده باشد.
كاروانها يك ماهى ماندند و جنسها را فروختند. رييس كاروانيان ندا داد كه مىخواهيم برويم. اين تاجر مصرى كه قدرى ديگر از جنسهايش مانده بود، به صاحب مغازه گفت: من با كاروان بايد برگردم، چون نمىتوانم تنهايى از مدينه تا مملكت مصر بروم. آيا شما قبول مىكنيد كه اين باقى مانده جنس ما در مغازه شما باشد، بعد از اين كه فروختى و نصف سود را برداشتى با آدم مطمئنى برايم به مصر بفرستى؟ گفت: باشد.
جنسها فروخته شد. نصف سود را به مصر فرستاد. مدتى گذشت و نزد حضرت صادق عليه السلام آمد و عرض كرد: آقا! اين پولها را ما چه كنيم؟ ثروت ما خيلى شده است. راهنمايى خواستن از عالم بعد از اين كه متمكن و پولدار شد. خوش به حال كسانى كه بيدار مىشوند. آنهايى كه شصت سال جاده را غلط رفتند و اما تمام گذشته را جبران مىكنند و جاده مستقيم را انتخاب مىكنند.
برگرفته از کتاب ارزش عمر و راه هزينه آن، نوشته استاد حسین انصاریان