داستان سخاوتمندی یک مرد
حسینیه همدانیها*دنیا رو برای حل مشکل مردم بخواهیم...*
دوستی داشتم که دو سه سال فاطمیه برایش منبر میرفتم. هشتاد سالش بود؛ ولی عین یک جوان چهلساله بود! چهرهاش از عبادت نورانی و حالی ملکوتی داشت. ایشان از دنیا رفت. ورثۀ خیلی خوبی داشت.
بعد که از دنیا رفت و دفنش کردند، کلیدهای مغازه و گاوصندوق را برداشتند و درِ مغازه و گاو صندوق را باز کردند؛ وصیتنامهاش را درآوردند تا به آن عمل کنند. نوشته بود: من وصیتی ندارم. به شما دو دختر زندگی خوبی دادم؛ شوهرهایتان هم که وضعشان خوب است. به شما دو پسر هم همسران متدیّنه و سرمایه دادم. آنچه مانده، یک خانه بود که در آن زندگی میکردم؛ این را به مادرتان بخشیدم. بقیۀ پولهایم را هم در این بیستسی سال، نود خانۀ صد متری با اثاث کامل ساختم و بدون خبر شما و مردم، کلیدش را دادم به عروس و دامادی که خانه نداشتند. آن را هم خودم نمیرفتم؛ بلکه وقتی آنها را شناسایی میکردم، به یک نفر کلید میدادم و میگفتم این عروس و داماد را ببر و سند را به نامشان کن تا در خانه بنشینند.
دنیا را برای چه میخواهی؟ این بهترین کار است. دنیا را برای چه میخواهی؟ برای حل مشکل مردم. دنیا را برای چه میخواهی؟ برای کمک به بیمارستانی که ابزار و وسایل برای کرونا کم دارد. دنیا را برای چه میخواهی؟