شب نهم یکشنبه (26-1-1397)
(تهران حسینیه شهدا)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
پاسخ نعمات بیکران خدا چیست؟
تمام آفرینش موجودات، مخلوقات، همه در دایره یاری و کمک پروردگارند. اگر به مخلوقی، به موجودی یاری نرسد در حالی که به وجود آمده باشد راهی که برایش مقرر شده نمیتواند طی کند، محال است، غیرممکن است.
فرض کنید این دانههای مختلفی که در میوهجات است؛ پرتقال، نارنگی، سیب، گلابی و امثال اینها هر یک عدد دانه اگر آیندهاش را ببینید یک درخت کامل است تنه و ریشه و صدها شاخه و هزاران برگ و شکوفه و میوه، این مجموعه در دل همین دانه است، هم ریشه، هم تنه، هم شاخهها، هم برگها، هم شکوفهها، هم میوهها، اگر خدا یاری به این دانه ندهد دانه دانه میماند، بعد از مدتی هم میپوسد و از بین میرود.
شعور در گیاهان
خداوند، وقتی که این دانه در خاک قرار میگیرد ابزاری را برای رشد دادن دانه به کار میگیرد، که آن ابزار در حقیقت لشگر پروردگارند برای اینکه یاری خدا را به آن دانه برسانند. تعداد این لشگر را هم کسی خبر ندارد، ما یک چهره کلی از این لشگر الهی میبینیم که خاک است، آب است، هوا است و نور است؛ اما این نوری که به این دانه میرسد، این خاکی که دانه را در آغوش میگیرد، این هوایی که به دانه میرسد، این آبی که کنار دانه جاری میشود چند میلیارد میلیارد اتم است؟
هوا ترکیبی از اکسیژن و ازت است، آب ترکیبی از اکسیژن و هیدروژن است، خاک ترکیبی از عناصر است، نور ترکیبی از انرژیهاست و همه اینها ترکیبشان اتم است. شما اگر بخواهید تعداد اتم یک استکان آب را حساب کنید، میگویند یک پنج بگذار و بیش از بیست تا صفر هم جلویش بگذار. اینها همه بستر یاری پروردگارند برای دانه، وقتی که این یاری از این مسیرها؛ مسیر نور، خاک، آب، هوا، به دانه میرسد دانه در زمین میشکافد، إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى(انعام، 95) این متن قرآن است دانه را من میشکافم، هسته را هم من میشکافم، هسته زردآلو، هسته هلو، بادام، گردو، اینها باید شکافته شود. دانههای نباتی مثل گندم، جو، ذرت، ارزن، عدس، نخود، لوبیا باید شکافته شود.
کار شکافندگی کار خداست، وقتی میشکافد عجایبی را نشان میدهد، شگفتیهایی را نشان میدهد. دانه از خودش ریشه بیرون میدهد، ریشه با خاک هماهنگ میشود و اینقدر قدرت دارد که بخش دوم دانه ـ ساقه ـ را نگه دارد روی خودش. ریشه فرو میرود ساقه بالا میآید. فرو رفتن ریشه یک امر طبیعی است چون زمین دارای جاذبه است هر چیزی را در حدی که به او نزدیک باشد به طرف خودش میکشد. شما یک ریگی را بیندازید هوا، زمین میآورد پایین. اگر ریشه فرو میرود کار جاذبه زمین است، بعد یک ساقه خیلی نازک از خاک بیرون میآید، چه قدرتی در این ساقه است که ده سانت هشت سانت، بیست سانت این خاک سنگین آب داده شده گِل شده را رد میکند و بالا میآید. اگر به طور طبیعی محاسبه میخواهد بشود باید بگوییم جاذبه ساقه را هم باید میکشید پایین، در حالی که این ساقه نازک اولیه ده بیست گرمی دو سه مثقالی، علیه قدرت جاذبه زمین کار میکند و بالا میآید و قدرت جاذبه در مقابل او هیچ مقاومتی نمیتواند بکند.
از اول کره زمین در مقابل ساقهای که علیه جاذبه بالا میآید ـ به قول لاتهای قدیم تهران ـ زمین خوردهاش است لنگ انداخته و کاری نمیتواند بکند، یعنی زمین با این عظمت و با این قدرت جاذبهاش بخواهد ساقه را بکشد به طرف خودش نمیتواند. ریشه چقدر شعور دارد که غذای ساقه و تنه و برگها و شکوفهها و میوه را میشناسد؟ چقدر باید آب بدهد به این درخت؟ چقدر باید املاح برساند؟ بلد است، میفهمد.
این قرآن مجید است که در سوره مبارکه اسراء و سوره نور میگوید تمام موجودات جهان هم شعور دارند هم علم دارند، در سوره اسراء میگوید: «وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُم(اسراء، 44) شما شعور و فهم و ذکر الهی را در آنها درک نمیکنید»، شما اینقدر محرم نیستید که شعور موجودات را لمس کنید و گفتگوی کل موجودات را با خدا درک کنید، ولی آنها شعور دارند. این ریشه که حالا برای سیب است، برای پرتقال است، برای لیمو است، برای نارنگی است، برای گلابی است، برای گردو است، تنه درخت گردو را الان به یاد بیاورید، صدها شاخه ریز و درشتش را به یاد بیاورید، هزاران برگش را الان در ذهنتان بیاورید، قد درخت گردو را تماشا بکنید چهل متر پنجاه متر ریشه در زمین، ریشههای تا حد ریشه موئی، آب و املاح را چنان قدرتمندانه پمپاژ میکند که تا آخرین برگ درخت گردو برسد. چه کسی این کار را میکند؟ خداوند میگوید من، إِنَّ اللَّهَ فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى.
چه کسی اینها را از دل زمین درمیآورد رشد میدهد که بشود یک درخت کامل گردو، پرتقال، سیب، نارنگی؟ میگوید وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيج(ق، 7)، وَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنا زَوْجَيْن(ذاریات، 49)، این کار من خدا است. شما میلیاردها تومان هم کنار یک هسته یا یک دانه خرج بکنید نمیتوانید ازش ریشه درآورید، نمیتوانید تنه دربیاورید، نمیتوانید چنین قدرت پمپاژی را به ریشه بدهید.
من دورنمایی از بعضی از روایات را میگویم با یک شعر از سعدی که میگوید: «ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند»، خب بله در کارند، جلوی چشممان است که درکارند، الان هم بهار است جلوی چشممان است که تمام هستهها و دانهها بیرون میآیند، دو روز دیگر هم تابستان جلوی چشممان هستند که تنه ضخیم میشود و شاخههای متعددی درمیآورد. پروردگار عالم برای رساندن یک لقمه نان، یک سیر گوشت، نیم کیلو سبزی خوردن، دو سیر پنیر، یک بسته کره، یک مقدار بالنگ برای مربا، چند میلیارد چرخ را به کار میگیرد تا اینها بیاید سر سفره ما و این هفت میلیارد نفر زمان ما به جز تعداد اندکی که قابل مقایسه با عدد هفت میلیارد نیست بدترین مفتخورها هستند، و بدترین نمک به حرامها هستند.
دزد امین
بارک الله به دزدهای قدیم، آنها یک رگ مردانگی داشتند. در جامع الحکایات عوفی که چند قرن قبل نوشته شده میگوید: یک نفر ـ آن وقتها ساعت نبود ـ از خواب بیدار شد نوبتش بود که برود حمام، هفتهای یک بار دو بار میرفتند برای شستشو و تمیز کردن خودشان. این شخص وقتی که راه افتاد برود حمام، حمامها هم چیزی در آنها نبود یک ساختمان بود، یک گرم خانه بود، یک سردخانه بود، یک خزینه بود، مردم هم کمد و اینها نداشتند لباسی که میخواستند عوض بکنند در یک بقچه میپیچیدند، گره میزدند با خودشان میبردند سردینه حمام. معمولاً در حمامها هم قابل باز کردن بود اگر خود حمامی هم نبود. من حمامهای قدیم را دیده بودم، تهران هم تا این آخریها هشت نه تا مانده بود، خراب کردند و پاساژ کردند.
این شخص وقتی بیدار شد به خیال این که تقریباً نزدیک اذان صبح است و میرسد برود شستشو بکند نمازش را بخواند سفیده صبح هم برگردد خانه، اینطوری فکر کرد ولی نفهمید که نصف شب است، اصلاً هنوز کسی از خانهاش بیرون نیامده و مشتریهای حمام راه نیفتادند. نزدیک حمام دید که کیسه پولش را ـ آن وقتها همه کیسه داشتند همه، حالا بیست دینار پنجاه دینار، صد دینار به تناسب وضعشان در این کیسه پول بود ـ نگذاشته خانه ولی یک نفر هم نزدیک حمام در حرکت است، گفت حتماً یکی از همسایههای مؤمن همین طرفهای خودمان است این زودتر از من آمده حمام شستشو کرده و میرود. خیلی تاریک بود، به او گفت مشتی این کیسه را پیشت امانت بگذارم از حمام که درآمدم میآیم ازت میگیرم. گفت: بگذار، امانت گذاشت و رفت.
خودش را شستشو کرد و استراحتش را کرد و لباسهایش را پوشید و از حمام بیرون آمد، هوا گرگ و میش بود، میشد چهره را تشخیص بدهد، دید که این مرد غریبه است اول نمیدانست کیسه را به این داده، سلام کرد جواب سلام را داد، گفت: آقا این کیسهات را بگیر و برو، امشب ما را از کارمان به کل انداختی، ما الان باید گرسنه برویم خانه. گفت: کارت چه بود؟ گفت: کار ما دزدی شبانه است، اینور و آنور میرویم یک چیزی گیر بیاوریم خرج روزمان را اداره کنیم. خیلی دزدیهای قوی نمیکنیم (مثلاً سه هزار میلیارد روز روشن نمیدزدیم چون خیلی است نمیتوانیم خرج کنیم، هزار میلیارد نمیدزدیم) یک آفتابهای، یک کیسه کوچک گندمی، نخودی، از خانهها برمیداریم میرویم. یک بخور و نمیری به زن و بچهمان میدهیم و تو امشب ما را از کار به کل انداختی من دزد هستم.
شخص پرسید: این کیسه من صد دینار پنجاه دینار یک پول حسابی در آن بود، چرا نبردی؟ گفت: تو وقتی میخواستی بروی حمام به من گفتی امانت، من دزد هستم من خائن در امانت نیستم. من یک خرده گندم و جو گیرم بیاید میدزدم اما من در امانت مردم خیانت نمیکنم. جامع الحکایات عوفی میگوید: در آن زمان این مرد معروف شد به طرار امین، البته بعد دست از دزدی برداشت اما مردم میدیدند میگفتند: دزد امین.
ناشکری خداوند!
اینطور که در روزگار ما، در غرب و شرق، خورندگان نعمت الهی با این یاری گستردهای که خدا به دانهها و هستهها و درختها میدهد و به حیوانات اهلی و سفره مردم را رنگی میکند، اینقدر نمک به حرام نبودند. الان شب گرانترین شام را میخورد، گرانترین لذت هم میبرد، گرانترین الکل را هم که گیر همه نمیآید میخورد ـ حالاخدا را شکر گیر همه نمیآید اگر میآمدکه خورنده خیلی بود ـ و بعد هم کلهاش که داغ شد میگوید پانزده تا، بیست تا موشک چهار صبح بیاندازید روی سر مرد و زن مردم مظلوم که هیچ تقصیری ندارند. این نمک به حرامی است، این بدترین نمک به حرامی است.
در محدوده کمتر میآید شکمش را سیر میکند، خوب میخورد، هضم میکند، سلامت بدنش را تأمین میکند، انرژی پیدا میکند، این انرژی را میبرد خرج زنا میکند، خرج روابط نامشروع میکند. این مقدار خوش و بشی که داری با یک دختر نامحرم، با یک زن نامحرم، با یک زن شوهردار میکنی کل این انرژی برای پروردگار است که به تو رسیده، برای اوست چرا داری خرج جنایت و خیانت و نجاست و آلودگی میکنی؟ به قول حضرت سیدالشهدا این انرژی را از یک جای دیگر تأمین کن، برای خدا را برای چی میبری آنجا؟ بگرد یک خدای دیگر پیدا کن، از او انرژی پیدا کن که مجوز زنا و کار خلاف دیگر هم به تو بدهد.
نمک خورده، نمکدان نمیشکند
روزی نوچههای یعقوب آمدند به او گفتند که یعقوب ما الان در سیستان و بلوچستان کارهای پرزحمتی به دوشمان است، خودت که شاگرد بابایت هستی مس سفید میکنی، ما هم هر کدام یک کار سنگینی داریم پول حسابی گیرمان نمیآید، آنچه که ما از کارکردمان به دست میآوریم خیلی به دردمان نمیخورد. گفت: بیایید بزنیم به کوه و قافله بزنیم، شبها دزدی کنیم. گفتند: خوب است، یک شب اندازه یک سال کار کردن گیرمان میآید.
یک مدتی این کارشان بود، یک روز نوچهها را صدا زد گفت اینجوری نمیشود من طرحم این است که خزانه امیر سیستان را بزنیم، آنجا هم پر از طلا و جواهر و اشیاء قیمتی است، پول زیادی است. گفتند: یعقوب خزانه در محاصره پاسبانها و محافظان بسیار قوی است و نمیشود خزانه را زد، علاوه بر این که در خزانه دری است که باز کردنش کار ما نیست.
شهرها هم آن وقت محدود بود. من شهرهای محدود را یادم است، اولین سفری که رفتم مشهد یک اتاق در یک مسافرخانه گرفتم شبی پنج ریال، گرم هم بود. صاحب مسافرخانه گفت: میتوانی بروی روی پشت بام بخوابی، یک متکا و یک پتو ببری. ما روی پشت بام میایستادیم و همه شهر مشهد را میدیدم، همه شهر اطراف حرم بود. من طلبه شدم قم، قم چهل هزار جمعیت نداشت، شهرها کوچک بود.
یعقوب گفت: اگر به من کمک کنید من از بیرون شهر یک کانال میزنم تا زیر کف خزانه، این هم ممکن است چند ماه طول بکشد. گفتند: عیبی ندارد کانال میزنیم. هوا که تاریک میشد دیگر بیابانها که رفت و آمد نبود و در دروازه را هم میبستند و کسی نمیفهمید اینها کانال زدند، تا شش ماه رسید کف خزانه، آن شبی که دیگر میخواستند جنسها را جمع کنند، گفت: هفتاد هشتاد تا کیسه کوچک قابل حمل و نقل باشد با خودتان بیاورید، کف را آرام سوراخ کردند چون داخل هم محافظ نبود وارد خزانه شدند. گفت: سر و صدا نکنید، همه جنسها را بریزید در کیسه، کل خزانه را خالی کردند. وقتی میخواستند حمل بکنند یعقوب در آن تاریکی محض چشمش به یک چیزی افتاد میدرخشید. گفت: صبر کنید این آخرین شیء قیمتی را هم برداریم، شیء قیمتی در طاقچه بود. صبح این بپاهای خزانه پاسبانهای خزانه، پاسدارهای خزانه آمده بودند خزانه را تر و تمیز بکنند، خیار نوبر آورده بودند تر و تمیز میکردند و میخوردند، این شیءای که روشنایی میداد از این نمک بلوریها بود که میمالیدند روی خیار و میخوردند، پوست خیارها را برده بودند ولی نمک بلوری را یادشان رفته بود، در تاریکی هم پیدا نبود این چیست. یعقوب زبان بهش زد دید شور است فهمید نمک است، به نوچهها گفت کیسهها را در کانال بگذارید و برویم. گفتند: یعقوب! گفت: یعقوب ندارد هیچی را نبرید. من اگر نمک امیر سیستان را نچشیده بودم همه را میبردیم، اما الان که نمکش را چشیدم اصلاً مردانگی نیست مالش را بدزدم و کیسهها را گذاشتند و رفتند.
سخنی با مسؤولین
در کل کره زمین یک چنین دزدی چند تا پیدا میشود الان؟ خیلی راحت بگویید هیچکس، هیچ. روز روشن مملکتها را دارند میخورند؛ هم خارجیها میخورند، هم داخلیها، چرا این ملت با این همه مشکلات روبرو است؟ چون درصد بالای پولشان را دزدیدند و بردند، اگر به اینهایی که هشت نه میلیون، ده میلیون حساب سپرده داشتند الان به مالشان نمیرسند از دست اندرکارها بپرسید چه وقت بقیه مال مردم را میدهند؟ میگویند: وجود ندارد، خوردند و بردند. چقدر نمک به حرامی؟
روز روشن مال پیرزن قد خمیده را، مال زنی که سه تا بچه یتیم دارد، مال بازنشستهای که این همه جان کنده، حالا صد تومان گذاشته دویست تومان برای عروسی بچهاش، دخترش، زندگیش، چقدر نامردی است چقدر روح کثیفی میخواهد که مال این مردم مظلوم را بخورد و بعد هم یک سر و گردن کلهاش را بالا بیاورد و بگوید وجود ندارد؟ او با زبان حال میگوید که وجود ندارد یعنی خوردم و بردم به جهنم که هر بلائی سرتان آمد. آن دست اندرکاری هم که دلش میسوزد میخواهد مال مردم را بدهد حالا یا در دولت است یا در مجلس است یا در بانک است، میگوید نیست که الان بدهم.
یک دزد هم مثل یعقوب پیدا نمیشود در ایران که بگوید من نمک این ملت مظلوم را خوردم، مالشان را نبرم. بگوید من روی این صندلی که نشستم صندلی روی موج سیصد هزار خون شهید جبهه و حرم است، مالشان را نبرم «رحمتی نیست در این قوم خدایا مددی».
اگر کمک پروردگار نباشد در کره زمین یک دانه نخود، یک دانه عدس، یک دانه برگ، یک دانه گل، یک گندم، یک ذره گوشت، یک قطره شیر پیدا نمیشود. این شیری که در سینه گاو و گوسفند است این کارخانهاش کجای بدن گاو و گوسفند و بز و شتر است، کجاست این کارخانه؟ چرا بشر تا حالا نتوانسته نمونه آن کارخانه را بیرون از حیوانات درست بکند و صد برابر حیوانات شیر بدهد، چرا نتوانسته؟ نمیتواند تا قیامت هم نمیتواند.
تشکر از نعمت ها
پروردگار عالم چه در این کارخانه میریزد که شیر سپید گوارای خوشمزه خوش خوراک انرژیزا بیرون میآید که اگر مادر شیر نداشته باشد نزدیکترین شیر حیوانات اهلی به شیر مادر، شیر گاو است میتواند از همان روز تولد بچهاش را شیر گاو بدهد، بعد از دو سال یک انسان قوی، استخوانبندیدار تربیت بشود و رشد کند. فکر این را خدا کرده که اگر شیر مادران خشک بود و یا اگر یک مادری ننر بازی درآورد گفت من بچهام را شیر نمیدهم به زیباییم لطمه میخورد ـ یک دروغ شاخدار ـ شوهر هم نتواند کاری بکند حداقل با شیر گاو نه این شیرخشکها که معلوم نیست مواد خارجی آن چه هست و چه روحیاتی برای بچه میسازد.
این شیر را با چه موادی درست میکند، آن هم در تاریکی بدن گاو که هیچ نوری در آنجا نمیتابد. مواد کارخانه شیرسازی قرآن میگوید: دو تا ماده است سومی ندارد؛ مادهای سرگین، یعنی فضولات گاو و گوسفند همانی که غذایش هضم میشود و در شکمبه جمع میشود جویده شده میآید بیرون، بدبو و رنگ زرد، این یک ماده، یک ماده هم خون بدن خود حیوانات است که پروردگار میفرماید: مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَ دَم(نحل، 66) از خونی که قرمز سیر است و از سرگین که زرد روشن است این سرگین و خون را قاطی میکنم و از درون این مخلوط شیر گوارای پرویتامین سازنده بدن به شما میدهم. نمک حرامی چقدر، گناه چقدر، معصیت چقدر، طغیان چقدر، جفتکاندازی چقدر، بازی با قوانین الهی و با حلال و حرام چقدر؟
و اگر قیامت این گنهکاران حرفهای این مجرمین داخلی و خارجی را خدا بیاورد در دادگاه بگوید فقط جواب نعمت شیر مرا به من بدهید، جواب ندارند بدهند. حالا نعمتهایی که هفتاد سال میخورند نه وزنش معلوم است، نه کمیتش، نه کیفیتش، حالا همین جواب یک دانه شیر را، جواب همین دندان در دهانت را بده، جواب اینکه من دو تا پیه در حدقهات گذاشتم این دو تا پیه چربی هم نیست دنبه هم نیست پیه است میبیند، جواب این دو سه تا استخوان گوش داخلی را که با آن استخوانها صدا را میشنوی بده، جواب همین دماغت را بده که انواع بوها را میتوانستی استشمام بکنی، آنجایی که باید در بروی در بروی آنجایی که باید بمانی بمانی، جواب همین گوشت نوک زبانت را نه همش را که باهاش حرف میزدی، عربی فارسی، انگلیسی، روسی، جواب این را بده.
آن وقت با این همه گناه چقدر تو را یاری کردم؛ به زبانت و به دندانهایت گفتم کمک بدهید لقمه را بجود، به زبان گفتم کمک بده لقمه را ببلعد، به مری گفتم راحت لقمه را بدهد در معده، به معده گفتم لقمه را هضم کن، به روده گفتم به روده کوچک گفتم، بعد گفتم این هضم شدهها را بفرستید در پالایشگاه بدن ـ جگر سیاه، کبد ـ به کبد گفتم شروع کن سلولسازی، الان این بدنی که زخم شده صد و بیست و یک هزار سلولش کشته شده دقیق صد و بیست و یک هزار سلول بفرست جای زخم را پر کند و ترمیم کند. چقدر به خودت کمک میدهم.
این است معنای یکی از آن چهار جملهای که شب اول مطرح کردم: «لا معین الا الله و لا دلیل الا رسول الله و لا زاد کالتقوا و لا عمل کالصبر علیه». حالا من یکیش را توانستم نه شب توضیح بدهم. خود این لا معین الا الله یک کتاب اندازه عالم خلقت است
«گر بماندیم زنده بردوزیم، جامهای کز فراق چاک شده
ور بمردیم عذر ما بپذیر، ای بسا آرزو که خاک شده»
اگر خدا نگهم داشت که فردا شب باز همین را دنبال میکنم، اگر هم رقم رفتن زده بود که هیچ کاری در مقابلش نمیشود کرد باید رفت.
دعای آخر
چه انسان غیرقابل شناختی است قمر بنی هاشم، سی و دو سالش بوده کربلا ولی کتاب وجود این انسان و آیات ارزشهای این کتاب نه قابل محاسبه است نه قابل شناخت است، فقط آنقدر هست که بانگ جرسی میآید، ما هزار و پانصد سال است فقط میشنویم قمر بنی هاشم همین. چند تا زیارتنامه هم دارد مگر دورنمایی از آن شخصیت را در آن زیارتنامه ببینیم، دورنمایی!
کسی که در پنجاه و هفت سال عمرش ابی عبدالله به احدی این حرف را نزد، یک بار در دوره عمرش این حرف را زده ابی عبدالله آن هم به ایشان ـ بنا به نقل شیخ مفید بزرگترین مرجع و فقیه و اصولی و متکلم هزار و دویست سال پیش که به عصر امام عسکری نزدیک بوده ـ و آن هم این است که میگوید عصر تاسوعا وقتی جارچی صدا زد به خیمهها حمله کنید، قمر بنی هاشم ایستاده بود، ابی عبدالله برگشت به او فرمود: بنفسی انت جان من فدای تو باد، نگرفتید من هم نگرفتم امام معصوم سن پنجاه و هفت به قمر بنی هاشم سی و دو ساله میگوید: جان من فدای تو باد، برو ببین اینها چه میگویند. روز عاشورا هم که با چه اشتیاقی از ابی عبدالله اجازه گرفت با چه اشتیاقی، رفت.