جلسه دوم جمعه (26-9-1400)
(تهران حسینیه محبان الزهرا (س))عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شویدبسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله ربّ العالمین الصلاة و السلام علی سیّد الأنبیاء و المرسلین حبیب إلهنا و طبیب نفوسنا أبی القاسم محمّد صلّی الله علیه و علی أهل بیته الطیّبین الطاهرین المعصومین المکرّمین
به فرموده امام ششم، به نقل بزرگان دین، عدد پیامبران پروردگار صد و بیست و چهار هزار نفر بوده که گاهی در یک زمان یک پیغمبر بود، و گاهی چند پیغمبر[1]. به فرموده حضرت ابی عبدالله الحسین (ع) که اهل سنت هم این روایت را نقل میکنند صد و چهار کتاب به انبیاء نازل شده که این کتابها مایه هدایت و روشنیبخش زندگی مردم بوده[2]. هیچ کدام از انبیاء مأمور نشدند که به امت بگویید بعد از من حقوق اهل بیتم را رعایت کنید، و نسبت به اهل بیت من اهل مودّت باشید نه محبت. فرق بین مودّت و محبت دریک چیز است، محبت یک امر قلبی است، البته اگر این محبت جهتش مثبت باشد ارزش دارد و چه بسا که ثواب هم داشته باشد. اما اگر جهتش منفی باشد نه، محبتی است که خطرزا است و برای انسان زیان سنگینی دارد، مثل محبتهایی که در روزگار ما در همه کشورها و همین کشور فراوان است. محبت به نامحرم، محبت به امور ناپسند، مثل دوست داشتن گناه، دوست داشتن معصیت، اما اگر جهت درستی داشته باشد مفید است و سر به زنگاه به داد آدم میرسد.
شیخ طوسی، این مرد بزرگ الهی در کتاب (امالی) نقل میکند که یکی از کتابهای مهمش است، از شیخ بیش از هفتاد کتاب باقی مانده بود که بخشی از آن را در بغداد با صدها کتاب، اربابان همین جناب گرگیج که جدیدا غلط خیلی سنگینی کرده بود را آتش زدند، خاکستر کردند، با اینکه در این کتابها اسم خدا بود، آیات قرآن بود. ظاهر اینها این است، باطنشان به شدت با کتاب خدا، با خدا، با اهل بیت مخالف هستند. حالا این یکیشان بود که خباثت و آلودگی و پلیدی باطنش را ظهور داد و چه ضربه سنگینی به دین خودشان زد و به عالمان، اگر عالم داشته باشند. در ایران عالم کم دارند، اکثرشان مثل خود این جناب گرگیج بیسواد هستند. چه ضربهای هم به عالمانشان زد! و چه پررویی عجیبی کرد! علتش هم این بوده که در کشور ما به اینها یک مقدار میدان دادهاند، بها دادهاند، اینها پررویی را از حد گذراندهاند، و حرفهایی زد که در گذشته تاریخ؛ بنی امیه، بنی عباس یک بار اینجوری نسبت به اهل بیت جسارت نکرده بودند.
خب، محبت اگر جهت غلط داشته باشد، مثل محبت همینها که عاشق معاویه و یزید هستند، عاشق بنی امیه هستند، عاشق بنی عباس هستند. معاویهای که- ما نگفتیم، در کتابهای خودشان نوشتهاند، کتابهای اصلیشان؛ که- چهار تا بابا داشته، معلوم نیست کدامها پدر اصلی او بودند. ولی اینها عاشق معاویه هستند و میگویند معاویه دایی مردم مؤمن است چون خواهرش زن پیغمبر بوده، اگر ملاک دایی بودن این است که خواهر کسی زن پیغمبر باشد محمدبن ابی بکر هم که خواهرش عایشه زن پیغمبر بود، پس چرا به این نمیگویید دایی مؤمنین، چرا؟ چون جرمش این است که عاشق امیرالمؤمنین بوده، یعنی محمد بن ابی بکر که از اولیای الهی است. پیش اینها مجرم هستند، یک بار در یک کتاب ننوشتند خال المؤمنین، یک بار. اینها محب ستمکاران هستند، یعنی عاشق ستمکاران پانزده قرن پیش هستند، از بعد از مرگ پیغمبر آخوند و مردمشان عاشق ستمکاران و زنازادگان هستند، زنازادگانی که خودشان درکتابهایشان نوشتند ولد زنا و مولود زنا هستند.
خب، این محبت خیلی خسارتبار است، اما محبتی که جهت درست دارد؛ امالی شیخ طوسی مینویسد: یک جوان یهودی که تازه هم مکلف شده بود، هنوز مو در صورتش درنیامده بود، چهارده پانزده سالش بود، این روزها میآمد کنار مسجد پیغمبر، مسجد هم طاق نداشت، دیوار نداشت، در نداشت، یک قطعه زمین بود، خرده خرده مشغول بودند، یک دیوار نیم متری آورده بودند بالا، خیلی طول کشید سقف آن را زدند. کنار این دیوار میایستاد و به چهره الهی و ملکوتی پیغمبر اکرم خیره میشد، پیغمبر را دوست داشت، به پیغمبر محبت داشت. این محبت است، اما مؤمن نبود، اهل اقتدای به پیغمبر نبود، فقط دوست داشت. ولی بالاخره این محبت جهتدار یک روزی میوه میدهد، دو سه روز پیدایش نبود، پیغمبر اکرم عادتشان این بود هر کسی غایب بود حالش را میپرسید، فرمودند: کسی از این جوان خبری ندارد؟ یک همسایهاش گفت: آقا من خبر دارم، خیلی سخت مریض شده، پیغمبر از جا بلند شدند فرمودند: من میروم عیادت او، دو سه تا هم با پیغمبر راه افتادند آمدند در خانه یهودی و در زدند، پدر این بچه در را باز کرد، خب دید پیغمبر است، کاری نمیتوانست بکند، در را ببندد، راه ندهد. فرمود: من به عیادت پسرت آمدم، در را باز کرد و حضرت را آورد تا دم اتاقی که بچه خوابیده بود، آمدند بالای سرش دیدند واقعا حالش بد است در حال مرگ است، فرمودند: دوست من، رفیق من، بگو لا اله الا الله، از چشم غرّه رفتن پدرش ترسید، نگفت. پیغمبر یک بار دیگر فرمودند: رفیق من! بگو لا اله الا الله، باز نگاهش به قیافه نحس پدرش افتاد ترسید. بار سوم، دیگر به قول ما دل به دریا زد و به حقیقت گفت: لا اله الا الله، از دنیا رفت، پیغمبر به پدرش گفت: دست به این نزن، این برای ماست، من میفرستم بیاورند غسل بدهند، در بقیع هم دفن کنند، بعد از داخل خانه یهودی که آمد بیرون، مردم در کوچه میدیدند که پیغمبر دائما دارد میگوید: خدایا شکر که امروز یک نفر را به دست من هدایت کردی، خدایا این نعمت عظیمت را شکر میکنم[3]. بچه یک لا اله الا الله گفت و رفت بهشت، این محبت محبت مثبتی است، محبت کاربردی است. بالاخره یک روزی این محبت مثبت به داد آدم میرسد، حالا ممکن است شما عزیزانم بپرسید این محبت را چطور میشود به دست آورد؟ الان که پیغمبر نیست که جمال ملکوتیاش را ببینیم، امیرالمومنین نیست، فاطمه زهرا نیست که خانمها بروند خانهاش جمال عرشی او را ببینند، زیباییهای عملیشان را ببینند، و طبیعتا محبت پیدا کنند. اما ما میتوانیم در حدی حیات و زندگی پیغمبر و اهل بیت را، اخلاقشان را، اعمالشان را مطالعه بکنیم و به این نتیجه برسیم که اینها کامل هستند و باطن و اخلاق و عمل و اعتقادشان به زیباترین کیفیت است. ما بخواهیم و نخواهیم محبت پیدا میکنیم، بعد این محبت هم به داد ما میرسد. یک روایتی پیغمبر دارند، البته یک مقدار توضیحش به نظر من وقت میخواهد؛ «حُبُّ عَلِیٍّ حَسَنَةٌ لَا یَضُرُّ مَعَهَا سَیِّئَةٌ»[4] ، من اینطوری معنی میکنم؛ عشق به امیرالمؤمنین یک مایهای است که گناه در کنار این مایه راحت نمیتواند مقیم بشود، عاشق علی متنفر از گناه است، آن کسی که عاشق امیرالمؤمنین است گناه جرأت ضربه زدن به او را ندارد، حالا اگر هم گناه بکند این محبت وادارش میکند جبران کند.
وجود مبارک شیخ حر عاملی که پانصد سال پیش مشهد زندگی میکرد، الان هم قبرش در صحن به اصطلاح قدیم حضرت رضا (ع) است، روبروی پنجره فولاد، دو سه تا پله میخورد میرود پایین، حرم دارد، ضریح دارد، و صاحب کتاب بسیار مهمی است که ابزار دست فقهای شیعه و مراجع شیعه است، آنجا نقل میکند؛ یک جوانی آمد پیش امیرالمؤمنین، خب علی را دوست داشت اگر دوست نداشت که نمیآمد، میرفت پیش کسی دیگر، تنها. امیرالمؤمنین هم تنها بود. گفت: آقا من یک همچنین گناهی مرتکب شدهام، گول خوردم، اشتباه کردم، هوای نفس من را شکست داد، نمیخواهم عذاب این گناه را در قیامت ببینم، اگر علی جان! اینجا من را جریمه کنی دیگر قیامت جریمه ندارم؟ امام صادق (ع) میفرماید: خداوند کریمتر از آن است که گنهکار را دو بار جریمه کند[5]. خب اگر گنهکار توبه کرد خدا میبخشد، اگر گناهش حد داشت و حد خورد باز هم خدا میبخشد. فرمود: نه، اینجا اگر جریمه بشوی قیامت جریمه نداری، گفت: من را جریمه کن، فرمودند: گناه تو سه چهار جور جریمه دارد، هر کدامش را دلت میخواهد انتخاب کن، گفت: علی جان! کدامهایش سختتر است. فرمود: اینکه در آتش بسوزی، گفت: پس من را بسوزان، گفت: پس به کسی خبر نده، خودت تک و تنها بیا فلان جا. ائمه خیلی برای آبروی مردم ارزش قائل بودند. گفت: بیا یک جا کسی نبیند. حالا، بعدا مثلا خانوادهاش میگویند جوانمان یک مقدار آتش به او گرفت از دنیا رفت، و هیچکس را خبر نداد، آمد. آتش که روشن شد خیلی بود دیگر آتش، یک آتشی بود که باید یک ادمی را میسوزاند. گفت: علی جان من اجازه دارم دو رکعت نماز بخوانم؟ نماز هم باعث نجات است، محبت هم باعث نجات است، همه چیز دین باعث نجات است، فرمود: بخوان. دو رکعت نماز خواند، اما چه نمازی! در سجده آخر همینطور اشک میریخت، گفت: خدایا! من از جریمه تو فراری نبودم، من آمدم پیش ولیّ تو که من را پاک کند، خدایا با این آتش من را پاک کن. همینطوری که داشت اشک میریخت صدای گریه امیرالمؤمنین بلند شد، فرمود: جوان! سر از سجده بردار، فرشتگان دارند گریه میکنند، خدا تو را بخشید، بلند شو و برو.[6] این محبت است، این عمل است.
خیلی دین مفید است، ای کاش در این چهل ساله خیلی از مردها و زنها و دخترهای جوان و پسرهای جوان بیدین نمیشدند، ای کاش این مشکلات و این گرانیها و این سختیها را (که واقعا قابل حل نیست جز با دست امام دوازدهم) تحمل میکردند و بیدین نمیشدند، ای کاش مردم اگر از یک دولتی از یک طلبه از یک آخوند کار بدی میدیدند کار بد را گردن خود او میانداختند. گردن دین، گردن پیغمبر و به عهده امام حسین و به عهده این مجالس نمیانداختند، که حالا که اینجور است ما دیگر نخواستیم این دین را، نخواستیم این جلسات را، نخواستیم این گریه کردن را. خب، نمیخواهی کلی درِ منافع دنیا و آخرت را که به روی خودت بستی، چرا نمیخواهی؟ من مقصر هستم تو چرا بیدین شدی؟ یعنی بیدین شدن تو من را از تقصیر درمیآورد؟ بیدین شدن تو گرانیها را حل میکند؟ نیامدن در این مجالس، دزدیهای روز روشن را، اختلاسها را، جلویش را میگیرد؟
از زمان آدم فساد بوده، آدم زنده بود، حوا زنده بود، برادر طبق قرآن برادرش را کشت، پدر و مادر زنده بودند. برادر، همسر داشت، او را کشت، پدر و مادرش را داغدار کرد. حالا آدم چه کار کند؟ به خدا بگوید من نمیخواهمت، یا حوّا به پروردگار میگوید این اوضاع است؟ از این دین خوشم نیامد! خب، من خوشم نیاید ضربهاش به خودت میخورد، حالا آن کسی که عملش باعث شده که تو بیدین بشوی، بیدین شدن تو او را اصلاح میکند؟ آن که دزیاش را کرده، حرام بدتر از گوشت خوک را از جیب این ملت روز روشن برده، رشوه گرفته، خودش را در پیراهن بییقه و دو سه متر ریش پنهان کرده است و هر جنایتی خواسته به نام این که دیندار است بکند، تو چرا داری ضرر میکنی، عقل نداری مگه؟ فکر نداری مگه. فشار که خب هست، شما در این تاریخ بشر فشارهایی را در این کتابها و قرآن میبینید. گاهی آدم میخواهد باور نکند. امام صادق (ع) میفرماید: حوصله کنید، گذشتگان شما را به خاطر دین آوردند، (ایستادند چون دیندار بودند) با اره دو سر از وسط نصفشان کردند، با اره دو سر. نه من فکر نمیکردم این همه مشکلات، این همه گرانیها، این همه بیمحلیها، این همه بیمحبتیها بشود. معلوم میشود این دین و این دیندار هم به درد نمیخورد، اصلا اینها چه کار به دین دارد؟ چه کار به قرآن دارد؟ چه کار به اهل بیت دارد؟ چه کار دارد.
محبت جهتدار نجات میدهد. خب، یک محبت در قرآن مطرح است که در سوره آل عمران و سوره بقره نیست، «وُدّ» مودّت؛ یعنی محبت، این ترجمه بزرگان عرب است، محبت مودّت ترکیبی است، ترکیبی از کیفیت و حالت با ارزش قلبی و اقتدای به آنی است که من دوستش دارم، این مودّت است.
حالا هیچ پیغمبری مأمور نشد از صد و بیست و چهار هزار نفر که به امتش بگوید بعد از من حق اهل بیت من را رعایت کنید، چون آنها اهل بیت چاق و چلّهای نداشتند، اهل بیت معصوم نداشتند، اهل بیتی که غرق در علم و عمل و اخلاق و پاکی همه جانبه باشند نداشتند، اصلا بعضیهایشان اهل بیت نداشتند مثل حضرت مسیح، ایشان ازدواج نکرد. بعضیهایشان چرا، اخر عمری خدا دو تا بچه بهشان داد؟ مثل ابراهیم اسحاق و اسماعیل، در پیری به او داد. ولی خدا به او نگفت از ملت بخواه که بعد از تو مودّت به اهل بیتت داشته باشند. نوبت رسول خدا که شد، رسول خدا یک اهل بیتی دارای مقام عصمت داشت، دارای صفات خدا، تجلیگاه فیوضات پروردگار. و اهل بیتی که؛ خدا قرار داده بود بعد از مرگ پیغمبر اسلامش را از تحریف و انحراف حفظ بکند، بعد از مرگ پیغمبر. که اینها نشستند یک دین زمینی درست کردند، که عین بتپرستی بود، دین زمینی. و همه چیز را منحرف کردند حتی تفسیر آیات قرآن را هم منحرف کردند. حتی نشستند کارخانه روایتسازی درست کردند، بیش از یک میلیون روایت دروغ با پول معاویه و بنی امیه و بنی عباس ساخته شد و وارد کتابهای اربابان همین جناب گرگ شد، یعنی کتابهایشان اینقدر روایات دروغ دارند که حساب ندارند.
شافعی میگوید: من وقتی میخواستم این کتابم را بنویسم چهارصد هزار روایت را بررسی کردم، روایات خودشان را، چهل هزار تا را انتخاب کردم، بقیهاش دروغ بود. تازه جناب شافعی! این چهل هزار تا هم که تو انتخاب کردی و نوشتی چهارصد تا روایت راست در کتابهایت نیست، چهارصد تا. چون ما میزان تشخیص داریم، ما ملاک تشخیص داریم، ما. ائمه به ما یاد دادند؛ روایاتی که از پیغمبر و ما به شما رسید به قرآن عرضه کنید، اگر قرآن در معیار و میزان خودش روایت را قبول کرد از ما صادر شده است، اگر نه دروغ است، بزنید به دیوار، «فَاضْرِبُوهُ عَلَی الْجِدارِ». خب، اهل بیت پیغمبر از جانب خدا مأموریت حفظ اسلام خدا را داشتند، آن وقت ببینید بعد از مرگ پیغمبر اگر اقدام حفظ اهل بیت از معانی آیات قرآن و فقه خدا نبود دین خدا در کره زمین باقی نمیماند، هیچ.
و برای حفظ این دین مال دادند، جان دادند، تبعید شدند، زندان رفتند، شهید شدند. و یارانشان زندان رفتند، تبعید شدند، کشته شدند، آواره شدند، شکنجه شدند که آن دین واقعی خدا بماند، حفظ بشود.
ابن ابی عمیر را وقتی به دستور هارون زندان انداختند، چون بسیار انسان والایی در حفظ دین بود، فقط با گوش خودش از امام ششم و موسی بن جعفر و راویان دیگرمان نود هزار روایت شنیده بود و آنها را در دفترهای منظم نوشته بود. روزی که گرفتندش، از در مغازهاش خواهرش همه این دفترهارا برد ریخت در چاه؛ که اگر دشمن آمد خانه را جستجو بکند اینها گیر دشمن نیفتد، کل از بین رفت. در زندان در بغداد قاضی که همپالکی همین گرگ بود (گرگ که در آزادشهر است)، قاضی که هم دین این گرگ بود، حکم داد هزار تازیانه خاردار (تازیانهای که سیم خاردار در آن بافته بودند) به بدن لخت ابن ابی عمیر بزنند، اینطوری هم بزنند؛ در حیاط زندان دو تا درخت نزدیک هم بود، قاضی دستور داد پایش را با طناب به این دو تا درخت ببندید، سرازیر کنید، که بگو چه کسانی با موسی بن جعفر رفت و آمد دارند؟ چه کسانی پول به موسی بن جعفر میدهند؟ چه کسانی با موسی بن جعفر رابطه دارند؟ تازیانه اول را خورد، پوست و گوشتش کنده شد، قاضی هم ایستاده بود، نگاه میکرد، چون اینها هیچ رحمی نداشتند به هیچکس، به هیچکس. بعد از مرگ پیغمبر به اهل بیت رحم نکردند، در خانهشان را آتش زدند. به ابن ابی عمیر رحم بکنند! اینها یک گرگ که در آزادشهر ندارند، کلی گرگ در این دنیا دارند.
صد تا تازیانه خورد، از سر تا پا گوشت و پوست کنده شده بود، قاضی گفت دیگر نزنید، این اگر میدانست بروز میداد، میدانست. ولی قاضی گفت اگر این خبر داشت که طاقت نمیآورد، میگفت. معلوم میشود هیچ نمیداند[7].
این بود داستان حفظ دین، حفظ اسلام خدا، حفظ آیات قرآن از تحریف. این است که من در جلسه گذشته عرض کردم عزیزانم برادرانم خواهرانم، شناخت اهل بیت واجب است، لازم است که ما جایگاه اهل بیت را بشناسیم که در دین، در حفظ دین چیست؟ من راجع به اهل بیت یک مطالعه - فکر کنم- سه ساله داشتم، که نتیجه مطالعاتم یک کتاب نهصد صفحهای به نام اهل بیت شده است، زندگی اهل بیت را یک کلمه ننوشتم، کی به دنیا آمدند و چند سالشان بود و همسرشان کی بود و بچههایشان کی بودند و کجا شهید شدند؟ اینها که در همه کتابها پر است. من آمدم در بالای صد عنوان اهل بیت را معرفی کردم، اهل بیت و دنیا، اهل بیت و آخرت، اهل بیت و مردم، اهل بیت و اخلاق، اهل بیت و قرآن، اهل بیت و عمل، اهل بیت و ادیان، اهل بیت و کتاب،های آسمانی. حدود نهصد صفحه است، یعنی اهل بیت اگر نبودند یا اگر اقدام نمیکردند ریشه دین خدا کنده شده بود، فقط نوبت پیغمبر که شد خدا به او امر کرد ملت را جمع کن، به آنها بگو «لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا»[8]؛ من بیست و سه سال برایتان زحمت کشیدم، جان کندم، چقدر مکه من را اذیت کردید، در این بیست و سه سال هشتاد تا جنگ به من تحمیل کردید، هشتاد تا در ده سال، در ده سال. چقدر یارانم را مکه به شتر بستید و در این بیابانها دواندید، تکه تکهشان کردید، چقدر یارانم را تبعید کردید. من حالا جبران این همه برنامهها را نمیخواهم، هیچ. من هیچ پاداشی از شما نمیخواهم «إِلاّ المَوَدَّةَ فیِ القُربی»، مگر اینکه پیوند قلبی با اهل بیت من داشته باشید و در دین و دنیایتان به اینها اقتدا کنید.
خب، این آیه را شما شنیدهاید، گویندگان دنباله آیه را کم میخوانند: «قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَىٰ ۗ وَمَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً»، این مودّت به اهل بیت من حسنه است، همانی است که در دعاهایتان میگویید «رَبَّنَا آتِنَا فِیالدُّنْیَا حَسَنَةً وَ فِیالآخِرَةِ حَسَنَةً»[9]. امام صادق (ع) میفرماید: معنی این آیه این است؛ خدایا دست من را در دنیا در دست اهل بیت بگذار، خدایا قیامت دست من را در دست اهل بیت[10]. اسم این مودت را دنباله آیه حسنه گذاشته، آیه با هم مربوط است. دیگر این تکه آیه که جدای از اول آیه نیست. «وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً» کسی که کسب معرفت به اهل بیت بکند و کسی که اقتدا بکند؛ «مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيهَا حُسْنًا»، خود من این حسنه را همینطور در پروندهات اضافه میکنم. یک دفعه قیامت که وارد میشوی میبینی اندازه جهان خوبی داری، «إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ شَكُورٌ».
کنار این حسنه، یعنی اهل بیت و مودّت اهل بیت، هم گناهان گذشتهتان را میبخشم هم رحمتم را نصیب شما میکنم. یک بحث دیگر میماند از این مطلب که در قرآن است، خیلی عالی است، خیلی شیرین است، این را انشالله اگر زنده بودم فردا که روز شهادت صدیقه کبری است برایتان عرض میکنم.
خیلی این روزهای آخر روزهای کوبندهای بود، خیلی. بیرون که دیگر نمیتوانست بیاید، نماز ایستاده دیگر نمیتوانست بخواند، امام صادق (ع) میفرماید: به شدت گریه میکرد اما صدا نداشت، فقط اشک میریخت[11]. این روزهای آخر به امیرالمؤمنین عرض کرد: علی جان! من علاقه دارم یک بار دیگر صدای مؤذن پدرم را بشنوم، خود امیرالمومنین آمد در خانه بلال فرمود: بلال فاطمه اذان میخواهد. گفت: آقا من بنا نداشتم بعد از مرگ پیغمبر اذان بگویم. نه، برای شما برای اینها میآیم. بگو امروز اول ظهر میآیم، دم مسجد تکیه میدهم، آن وقت که مسجد مأذنه نداشت. گفت همین دم در- که به خانه زهرا وصل بود- میایستم اذان میگویم. نزدیک اذان بود، صدا زد حسن جان حسین جان، بچهها بیایید کنار بستر من بنشینید، بلال میخواهد اذان بگوید.
در وپنجرهها را باز کردند؛ الله أکبر، الله أکبر (مِن أن یوصَف)، أشهَدُ أن لا إلهَ إلاّ الله، گوشت و پوست و رگ و پی من همه اقرار میکنند به وحدانیّت خدا، شهادت اول به پیغمبر را که گفت، فقط همین اول را وارد شد بچهها دویدند، بلال ادامه نده مادر ما جان داد. دختر پیغمبر، من از قول این مردم با محبت با مودّت، مردمی که همه جوره دارند به شماها خدمت میکنند میگویم: دختر پیغمبر! شنیدن اسم پدرتان آن هم در اذان برای شما سختتر بود یا وقتی زن و بچه شنیدند صدا دارد میآید «عَلَیکُنَّ مِنِّی السَّلام» عزیزانم من هم رفتم خداحافظ همه، تمام زن و بچه ریختند بیرون، دور ابی عبدالله را گرفتند، بابا نرو، بابا خودت بیا ما را به حرم پیغمبر برگردان، بابا ما نمیخواهیم با شمر و خولی همسفر باشیم.
[1] . بحارالانوار: ج12و14.
[2] . الخصال: ج 2، ص 524.
[3] . امالی صدوق: ص 324؛ امالی طوسی: ج2، ص 438؛ بحارالأنوار: ج 81، ص 234.
[4] . ارشاد القلوب: ج2، ص 234.
[5] . الکافی: ج2، ص 443، ح2.
[6] . بحارالانوار: ج 40، ص295، ح69.
[7] . اختیار معرفة الرجال: ص۵۹۱ و۵۹۲.
[8] . شوری: 23.
[9] . بقره: 201.
[10] . کافی: ج5، ص 71.
[11] . بحار الانوار:ج 36، ص 353.