جلسه اول یکشنبه (19-1-1397)
(تهران حسینیه همدانیها)عناوین این سخنرانی
با کلیک روی هر عنوان به محتوای مربوط به آن هدایت می شوید- وظیفهٔ انبیا، ابلاغ دین خدا به مردم
- رسالت نبی اکرم(ص) برای همهٔ جهانیان
- رسول اکرم(ص)، طبیب دورهگرد
- امام معصوم، محافظ دین
- صحابهٔ خاص امامان، ناقلان دین خدا
- ارزش قلم نزد پروردگار
- فرستادگان خدا و اتمام حجت بر مردم
- حکایتی شنیدنی از عالمی بزرگ
- ابلاغ رسالت تا پای جان
- ادامه حکایت
- واکنش ساحران در مقابل معجزهٔ موسی
- ایستادگی ساحران در برابر فرعون
- سستی و اهمال مردم در یافتن راه درست
بسم الله الرحمن الرحیم
«الحمدلله رب العالمین الصلاة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابوالقاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین».
وظیفهٔ انبیا، ابلاغ دین خدا به مردم
خداوند متعال نبوت را برای ابلاغ دین کامل قرار داد که پیغمبر بزرگوار اسلام این مسئولیت عظیم و سنگین و بسیار پرزحمت را در 23سال ادا کردند. ادا شد که پروردگار در قرآن اعلام کرد: «أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي».[1]
در زمینهٔ ابلاغ دین با توجه به اینکه کامل و تمام اعلام شد، از آن روزگار، یعنی روزگار حیات خود پیغمبر(ص) تا دمیدهشدن صبح قیامت، حجت بر همهٔ بندگان تمام و درِ هر عذری هم به روی آنها بسته شد. کس دیگری هم نمیتواند در قیامت بهانه بیاورد که اگر (این اگر حرف قرآن مجید است) برای ما پیغمبری فرستاده بودی و اگر دین مورد نظر تو به ما رسیده بود، ما دچار آلودگی، انحراف، طغیان، تبهکاری، گناه، بیدینی و ظلم نمیشدیم. به این شکل، درِ عذر و بهانه بسته است؛ چون آن اگری که آنها میخواهند در قیامت بگویند (کسی هم نمیتواند بگوید)، قبول نمیکنند. پروردگار عالم کار خودش را پشت آن اگرها انجام داد؛ اگر پیغمبر میفرستادی، پیغمبر فرستاد؛ اگر خواستههای تو به ما میرسید، خواستههایش را بهصورت یک دین کامل و نعمت تمام به انسان رساند. ابلاغ دین خدا به مردم، وظیفهٔ نبوت است.
رسالت نبی اکرم(ص) برای همهٔ جهانیان
اما منبع عظیم دیگری که خدا قرار داد، امامت بود. حال ممکن است کسی بگوید که خدا پیغمبر را فرستاد، دین کامل را هم فرستاد، پیغمبر اکرم(ص) هم که وظیفه و مسئولیت خودشان را بهطور کامل انجام دادند. با توجه به اینکه حضرت در ابلاغ دین با خطرات بسیار زیادی هم روبهرو شدند، کم نیستند آنهایی که این قطعه را نقل کردهاند؛ هم اهلتسنن و هم شیعه در تفاسیر و کتب روایتیشان نوشتهاند که گاهی پیغمبر اکرم(ص) در خیابان و کوچه و محل شهر مکه راه میرفتند و با صدای بلند میفرمودند: «أیُّهَا النَّاس»؛ یعنی فقط به شما مکهایها نمیگویم! الآن «أیُّهَا النَّاس» میگویم، اما صدایم را به کل انسانها میرسانم. یکوقت ابوطالب(ع) از حضرت پرسید و گفت: برادرزاده! شما مبعوث به رسالت شدی، این رسالت شما برای قوموخویشهایتان است؛ یعنی مأمور هستید که فقط قریشیان را به دین دعوت کنید؟ فرمودند: عموجان! من در رسالتم مأمور هستم که این دین را به هر کسی در خشکی زندگی میکند، به هر کسی در دریا و جزیرهها یا کشتیها زندگی میکند، به هر کسی در درهها زندگی میکند، به هر کسی سرِ کوهها زندگی میکند، برسانم و میرسانم. «أیُّهَا النَّاس» یعنی به هر انسانی که بهدنیا میآید، میگویم: «قُولُوا لَا إلَهَ إلَّا اللّٰه تُفْلِحُوا»، این کار روزهای اول ایشان در مکه بود.
رسول اکرم(ص)، طبیب دورهگرد
آنوقت نوشتهاند: روزهایی که میآمدند و میگشتند، چون امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: ایشان طبیب دورهگرد بودند. مطب باز نکرده بودند که بیمار روحی، عقلی، اخلاقی و عملی پیش ایشان بیاید، بلکه «طَبِيبٌ دَوَّارٌ بِطِبِّهِ» بودند. «دوّار» و «دور» یعنی دورهگرد. نقلکنندهٔ مطلب که حالا حرفهایش در همهٔ تفاسیر و کتابهای حدیث آمده، میگوید: ایشان از جلو میرفتند و میگفتند: «أیُّهَا النَّاس! قُولُوا لَا إلَهَ إلَّا اللّٰه تُفْلِحُوا» و عموی خودش از پشت سر همینطور مرتب سنگ میپراند؛ درحالیکه راه میرفتند، از پاهای مبارکشان خون میریخت. سنگهای مکه تیز بود، میخورد و پوست را پاره میکرد، گوشت را زخمی میکرد و خون میریخت؛ به خانه میرفت، این خونها را میشُست و مرهم میگذاشت، دوباره فردا بیرون میآمد و «أیُّهَا النَّاس! قُولُوا لَا إلَهَ إلَّا اللّٰه تُفْلِحُوا» میگفت و دومرتبه این کار شروع میشد.
دیگران را هم وادار میکرد که این برادرزادهٔ مرا سنگ بزنید؛ حتی یکبار در مسجدالحرام کف کفش را روی گلویش گذاشتند و فشار دادند که نزدیک بود حضرت جان بدهند، ولی باز بلند شدند و گفتند: «لَا إلَهَ إلَّا اللّٰه تُفْلِحُوا».
امام معصوم، محافظ دین
پیغمبر(ص) که اینگونه زحمت کشیده و دین را ابلاغ کرده است، پس خداوند امام را برای چه قرار داد؟ آیهای در قرآن است که خیلی صریح نشان میدهد پروردگار عالم برای چه امام را قرار داده است. پیغمبر(ص) مبلّغ دین بود و امام را خداوند محافظ دین قرار داد؛ یعنی پیغمبر(ص) دین را کامل و بدون اینکه چیزی بماند، اعلام کرد و مجموع این دینِ کامل، علماً به امام انتقال داده شد؛ یعنی آن دینی که خدا میخواست و خدا نظام داد، از طریق رسول خدا(ص) به امام انتقال پیدا کرد و حالا بعد از خودش، امام اوّل امیرالمؤمنین(ع) بود. بعد، امیرالمؤمنین(ع) نیز همان دین نازلشده را بهصورت علمی به امام بعد انتقال داد. عملاً که خود پیغمبر، غیر از علم به دین، عاملترین انسانها به دین خدا بوده و امام هم عامل به دین و عالم به دین بوده است. آنچه خدا نازل کرده بود، پیغمبر اکرم(ص) به امام انتقال داده، آن دین خداست و این دین پیش امام است. وظیفهٔ واجب امام حفظ دین بوده که بعد از رحلت پیغمبر(ص)، اگر کار به دست امام نیفتاد و دیگران منصب را غارت کردند و خواستند در مسائل دین جابهجایی ایجاد بکنند، خواستند یک دین در کنار این دین و زیر پوشش اسلام درست بکنند، امام حداقل حالا اگر با صدای بلند نتواند در مسجد فریاد بزند و بگوید مردم! این که اینها میگویند، دین نیست؛ این حکمی که اینها میگویند، دین نیست؛ این نمازی که اینها میگویند، نماز مورد نظر خدا نیست؛ این معنایی که برای این آیهٔ قرآن میگویند، معنای مورد نظر خدا نبوده است. اگر نتواند جار بکشد و فریاد بزند، ولی به تکتک افراد بگوید که آنها هم به دیگران بگویند تا آن دین نازلشدهٔ پروردگار عالم سالم بماند که این کار هم شد. البته این کار هم از لابهلای خطرات خیلی سنگینی گذشت، مثل حادثهٔ کربلا، زندانرفتن و تبعیدشدن ائمه. اینها تا مرز کشتهشدن از دین الهی در بین مردم حفاظت کردند تا به زمان ما رسیده است.
صحابهٔ خاص امامان، ناقلان دین خدا
البته بعد از غیبت صغری، همان دینی که علماً پیش ائمه بوده، به اصحاب انتقال پیدا کرده است؛ مثلاً اصحابی که دین واقعی به آنها انتقال پیدا کرده، اینها از زمان امیرالمؤمنین(ع) تا شروع غیبت، فکر میکنم حدوداً چهاردههزار نفر باشند که زمان به زمان، دین درست را از امیرالمؤمنین(ع)، امام مجتبی(ع) و در هر روزگاری به تناسب جریاناتی که اتفاق میافتاد، از ائمهٔ طاهرین(علیهمالسلام) گرفتهاند و وارد کتاب کردهاند.
ارزش قلم نزد پروردگار
«اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّک اَلَّذِی خَلَقَ × خَلَقَ اَلْإِنْسٰانَ مِنْ عَلَقٍ × اِقْرَأْ وَ رَبُّک اَلْأَکرَم × اَلَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ».[2] ما یک خودکار و دهتا انگشت میبینیم، اما نمیدانیم که این قلم تا حالا چهکار کرده است! قلم تمام حوادث گذشتهٔ عالم را به بند کشیده که مانده، تمام علوم را به بند کشیده که مانده است. اگر این انگشت و قلم نبود، هیچچیزی نبود و ما یک حیوان راستقامت بودیم و چیزی نداشتیم؛ اما الآن هزاران کتابخانه و میلیونها کتاب داریم و پروردگار عالم در روز اوّل بعثت به قلم قسم خورده است: «ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ»[3] سوگند به قلم و آنچه قلم مینویسد، خدا ارزش قلم را در آن زمان با قسمخوردن به قلم، «عَلَّمَ بِالْقَلَمِ» را فهماند که این قلم چقدر ارزش دارد.
بعد از قسمخوردن کسی مثل خدا به قلم، آخر ممکن است که آدم توجه تحقیقی نداشته باشد و بگوید یکذره خودکار چیست که خدای به این باعظمتی به آن قسم خورده است! مگر این چیست؟ حالا قلمها در قدیم چوبی بوده، این یک تکه چوب چیست که خدا به آن قسم خورده است؟ همین یک تکه چوب بوده که آیات قرآن را در زمان پیغمبر بر روی پوست یا صفحات دیگر مینوشته و قرآن ماندگار شده است. قرآن را که همهٔ حافظهها نمیتوانسته در خودش حفظ بکند و این قلم بوده که قرآن مجید را نوشته و به ما رسیده است؛ قلم کتاب «اصول کافی» را نوشت تا دینی که اهلبیت(علیهمالسلام) گفتهاند، به ما رسیده است. قلم کتاب «من لا یحضرهالفقیه» را نوشت که آن دین خداست و به ما رسیده است. اگر کسی در اوضاع پریشانِ این پانزده قرنِ دینسازی که صدها دین برای مردم درست کردهاند، بخواهد دین درست را در این امواج و طوفانها ببیند و بداند کدام دین است، قلم به ما نشان میدهد که آن دین، درست همانی است که «اصول کافی»، «من لا یحضره الفقیه»، «تهذیب»، «استبصار»، «وسائلالشیعه» و «جامعالاحادیثالشیعه» شده است. این دین واقعی است!
فرستادگان خدا و اتمام حجت بر مردم
حفظ دین، وظیفهٔ الهی امام بوده است؛ یعنی آن دین که نازلشدهٔ خداست، بهصورت علمی پیش پیغمبر(ص) بوده و پیغمبر(ص) به امام انتقال داده است. حالا هر دینی که تا روز قیامت ساخته بشود، با این دین که از سوی اهلبیت حفاظت شده، معیارگیری میشود و آدم میفهمد که این دین ساختگی است؛ چون اسلامی که اهلبیت حافظ آن بودهاند، تأیید نمیکند و از این جهت هم حجت بر همهٔ بندگان تمام است و درِ هر بهانهای به روی مردم در روز قیامت بسته است.
مسئولیت نبوت معلوم شد که ابلاغ دین بود، یعنی دین را از خدا میگیرد و ابلاغ میکند. وظیفهٔ امامت معلوم شد که اگر بعد از رحلت پیغمبر(ص) دینسازی شروع بشود، به مردم بگویند آن دین که خدا نازل کرده و پیش پیغمبر بوده، به این دلایل به ما انتقال پیدا کرده که دین واقعی هم این است. حجت خدا هم از نظر نبوت و هم از نظر امامت بر مردم تمام است و درِ هر عذر و بهانهای هم در قیامت به روی مردم بسته است.
شما میگویید خیلیها از دین خبر ندارند، اینها در قیامت معذور نیستند؟ خیلیها خبر ندارند، آن خیلیها از وضع بدنشان خبر ندارند؟! از پنیر خوب و بد خبر ندارند؟! از کرهٔ خوب و بد خبر ندارند؟! از پارچهٔ لباسی خوب و بد خبر ندارند؟! از ماشین خوب و بد خبر ندارند؟! چطور از اینها خبردار شدند، اما چرا نرفتند از راه درست خبر بگیرند؟! یعنی دنبالکردن اینکه راه درست چه راهی است، کمتر از این است که من چهار نوع پنیر را بچشم و بگویم میفهمم این خوب است؛ بهاندازهٔ رفتن بهدنبال پنیر خوب نمیارزید که دنبال راه درست را بگردند و ببینند کدام راه است؟ از این نظر هم درِ بهانه بسته است و به هیچ عنوان عذری باقی نیست.
حکایتی شنیدنی از عالمی بزرگ
نامهای را دهسال پیش از عالم باسوادی در 74-75 سالگی دیدم یا شنیدم که واقعاً هم عالم و فارغالتحصیل حوزهٔ علمیهٔ مدینه، فارغالتحصیل علم مکتب وهابیت، فارغالتحصیل مدرسهٔ سقیفه و فارغالتحصیل مدرسهٔ بنیامیه و بنیعباس بود. البته الآن هم جریان دارد. این نامه در جواب نامهای بوده که از عربستان برای او نوشته بودند و ایشان را با حقوق سنگینی از مدینه به یکی از کشورهای آفریقایی (فکر کنم تانزانیا) فرستاده بودند. در آنجا با اینکه دیگر 73-74 ساله بود، عالم و فارغالتحصیل حوزهٔ مدینه هم بود، با یکیدو نفر عالم شیعه برخورد میکند که عالمان شیعه هم مقیم نبودند و گذرا بودند، سؤال میکند. سؤالِ از راه، عقلی است که بگویند راه شما چیست؟ در این دنیا و کنار ما یکمیلیارد مسلمان، شیعهای که در اقلیت هستید، راه شما چیست؟ شما را در کنار ما نساختهاند؟ دین ما دین درستی نیست؟ دین شما دینِ ساختگی نیست؟ این عالمان آدمهای وارد و متخصصی بودند و خیلی خوب با این پیرمرد عالم صحبت میکنند.
ابلاغ رسالت تا پای جان
شاید همین بحثی که شما امروز خیلی مختصر دربارهٔ نبوت وامامت شنیدید، نمونهٔ این بحث را با آن پیرمرد داشتند که کار نبوت، ابلاغ دین خداست و نبی دین را از خداوند برای هدایت مردم و تأمین خیر دنیا و آخرت مردم میگیرد و از لابهلای خطرات سنگینی که دشمن برای او درست میکند، وظیفه دارد که دین را ابلاغ بکند. انبیا تا کجا پای ابلاغ دین ایستادند؟ تا اینجایی که قرآن میگوید: «وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ حَقٍّ»[4] آنها را کشتند. این در فرمایشات امیرالمؤمنین(ع) هم هست. خدا پیغمبری را به منطقهای فرستاد و او به مردم ابلاغ دین میکرد، مردم هم دلشان نمیخواست که از هواوهوس و آزادی بیقیدوشرط دست بردارند و به قیود اخلاقی و عملی مقیّد بشوند. این مقیّدبودن به صلاح آدم است که مثلاً در غریزهٔ جنسی نکاح شرعی کند، نه زنا و نه کار دیگری؛ ولی یکمُشت هوسران میگفتند نه! باید میدان پولدرآوردن و شهوات باز باشد و خداوند متعال هم با دینش میگفت که بازبودن میدان شهوات و پولدرآوردن به صلاح شما نیست؛ چون فساد ایجاد میکند. آن پیغمبر با اینکه خیلی مورد آزار بود، تبلیغش را ادامه داد تا اینکه مردم از دست او خسته شدند، او را گرفتند و در چاهی در یکی از بیابانهای آن شهر انداختند، یک سنگ بزرگ چندصد کیلویی هم در چاه انداختند که بدنش با زمین یکسان بشود؛ ولی همان وقت هم که در چاه میانداختند، باز دین خدا را تبلیغ میکرد.
وظیفهٔ امام هم حفظ دین است، در عین حال که دین را به مردم یاد میدهد، حافظ دین است؛ یعنی به مردم بگوید این را که این حکومت -حاکم بنیامیه، حاکم بنیعباس، حاکم درباری- بهعنوان دین میگوید، این دین نیست؛ بلکه دین این است که علماً به امام رسیده است. امام به کل دین خدا عارف بود و آن دین پیش امام معیار و میزان بود تا همهچیز را با آن دین بسنجند که معلوم بشود حرف حق یا باطل است.
ادامه حکایت
چند جلسهای گذشت و پیرمرد اهل مدینه شیعه شد؛ یعنی حق را فهمید، چون کنار حق هزار استدلال قرار دارد. این دین همان دینی است که خطاب «یَا أیُّهَا النَّاس» آن به قول امیرالمؤمنین(ع)، به عقل، نفس و روح است. حضرت روایتی دارند که این «یَا أیُّهَا» را معنی میکنند. «یَا» خطاب به نفس است؛ «یَا أیُّهَا»، «ها» های تنبیه و خطاب به قلب و روح است که این روح و قلب و نفس با شنیدن مسائل الهی با همدیگر یکی بشوند و بپذیرند، عمل بکنند تا یک انسان مؤمن بهوجود بیاید. اگر اینها از هم جدا باشند، یعنی قلب در یک جا باشد، نفس یک جا باشد و روح یک جا باشد، کسی دیندار نمیشود. دل باید خداباور و قیامتباور بشود، نفس باید تزکیه بشود و روح باید چراغ روشن خدا در مملکت وجود انسان بشود تا انسانی مؤمن بشود.
ایشان مأمور بود که از طرف وهابیت در آنجا تبلیغ دین وهابی بکند، به پول عربستان که به دلار تبدیل میکردند، پول خیلی خوبی برای او میفرستادند و خانهٔ خوبی در آنجا داشت، زندگی سرپایی داشت و زن و بچهاش خیلی خوب اداره میشدند؛ اما وقتی شیعه میشود، میگوید حالا من که نمیتوانم دیگر به عربستان برگردم، آیا اینجا کاری دارید که به دست من بدهید؟ چون آدم باسوادی بود، گفتند: بله، شیعه در اینجا حوزهٔ علمیه دارد و شما میتوانید مدرّس طلبههای ما بشوید. مدرس حوزه شد. از عربستان برای او نامه آمد. آن مأموران مخفی که در دنیا میفرستادند تا ببینند اینهایی که برای تبلیغ فرستادهاند، چهکار میکنند؛ آنها گزارش دادند که این شخص شیعه شده و مدرّس حوزهٔ علمیهٔ شیعه شده است، پس به او نامه نوشتند و گفتند پولی که برای تو میفرستادیم، دوبرابر میکنیم و شما دوباره به دین خودت برگرد؛ اما گوش نداد. یک نامه برای او آمد که اگر برگشتی، برگشتی و اگر برنگشتی، تو را ترور میکنیم و هر جا بروی، میکُشیم.
من این نامه را دیدم که خیلی جالب بود. برای یکی از دوستانم فرستاده بودند که با آفریقا کار دینی میکرد. این شخص به عربستان نوشته بود: اولاً من دینی را که بهعنوان شیعه پیدا کردهام، حق است و نمیتوانم از حقی که پیدا کردهام و حقبودن آن هم برای من ثابت است، دست بردارم؛ دوماً از امتیازات بسیار مهم دینی که قبول کردهام، این است که شهادت در امامان این دین بوده است و چه خوب، اگر مرا ترور بکنید و من با شهادت از دنیا بروم. هر کاری دلتان میخواهد، بکنید.
واکنش ساحران در مقابل معجزهٔ موسی
این حرفی بود که وقتی جادوگران زمان موسی(ع) حق را پیدا کردند، به فرعون گفتند؛ چون وقتی جادوگرها چوبدستیها و طنابهایشان را در مقابل چشم مردم چشمبندی کردند و همه به وحشت افتادند، بهنظرشان آمد که جادوگران عجب اوضاعی درست کردند؛ اما یکمرتبه موسی(ع) چوبی یکمتری یا یکخرده بیشتر که چوب تراشیدهای هم نبود و از شاخهٔ خشک درختی در مَدین کَنده و در دستش بود، انداخت و به یک اژدهای عظیم تبدیل شد و کل ابزار جادوگران را یک لقمه کرد؛ یعنی لب پایینش را پیش جنس جادوگران و لب بالایش را هم روی جنس گذاشت، یک نفس کشید و همه را برد. بعد موسی(ع) اژدها گرفت و همان عصا شد. یک مثقال هم چاق نشده بود! جادوگرها فهمیدند این کار جادو نیست و از جای دیگری تأیید میشود.
آخر جادو این نیست که یک چوب خشک معمولی به یک حیوان عظیمالجثه تبدیل بشود، بعد هم اینهمه جنس را یک لقمه کند و دومرتبه با دست موسی(ع) به حالت چوب برگردد و یک مثقال هم وزن آن بالا نرفته باشد. این جادو نیست، کار خود موسی هم نیست و باید از عالم غیب به این کار کمک بشود که پروردگار میگوید: همه به سجده افتادند و همهٔ جادوگران بیاستثنا گفتند: «آمَنَّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسى»[5] ما خدای هارون و موسی را قبول کردیم.
ایستادگی ساحران در برابر فرعون
وقتی فرعون دید که اینها سجده کردند و با صدای بلند اظهار ایمان کردند، چون حق را پیدا کرده بودند، به آنها گفت: «فَلَأُقَطِّعَنَّ أَیدِیکمْ وَ أَرْجُلَکمْ مِنْ خِلاٰفٍ وَ لَأُصَلِّبَنَّکمْ فِی جُذُوعِ اَلنَّخْلِ»[6] شما را همین امروز به دار میکشم، یک دست و یک پایتان (هم راست و چپ) را قطع میکنم؛ اما آنها خیلی آرام به فرعون گفتند: «فَاقْضِ مَا أَنْتَ قَاض«[7] نه فقط ما را به دار بکش و دست و پایمان را ضربدری جدا کن، بلکه هر کاری که دلت میخواهد، علیه ما انجام بده؛ چون آدمی که حق را پیدا کرده است، دیگر شهادت، زندان، تبعید و زجر برای او مهم نیست. با حق زندگی میکند، حالا هرجا که باشد.
سستی و اهمال مردم در یافتن راه درست
راه را نمیتوان پیدا کرد؟ به قول خانمهای امروز، بعضی از مردهای امروز، بعضی از جوانهای امروز، برای خریدن یک پیراهن یا یک کت شلوار یا یک کفش بهدنبال بِرَند میگردند. به این پاساژ و آن پاساژ، این خیابان و آن خیابان بروم تا پیراهنی را پیدا بکنم که در کرهٔ زمین مارک معروف دارد؛ هر پارچهای را نمیخواهم بپوشم!
دخترم، پسرم، آقا، خانم! تو بیستروز نزدیک عید، پول تاکسی دادی، پول بنزین دادی، پول ماشین دادی و دهتا پاساژ دور را زدی تا یک پیراهن بِرَند پیدا بکنی؛ اما هفتادسال است یک دور نزدهای تا دین را پیدا بکنی، سیسال است دور نزدهای تا دین را پیدا بکنی، آیا میتوانی در قیامت بگویی که به من نرسید؟ در قیامت باید بگویی که نرفتم! سرمایهٔ دین در دنیا بود، اما من بهدنبال آن نرفتم؛ نه اینکه به من نرسید. دین را که خدا در زمان پیغمبر(ص) رساند و حفاظت از دین را هم بهعهدهٔ دوازده نفر قرار داد، موجود بود؛ یعنی آن بِرَند آسمانی و الهی و معنوی بود و تو بهدنبال آن نرفتی، پس تو مقصر هستی.
این مسئلهٔ نبوت و امامت؛ به خواست خدا فردا باز هم همین مسئله را دنبال میکنیم و دیگر به سراغ این میرویم که حرف نبوت چیست که حرف نبوت قرآن است؛ حرف امامت چیست که حرف امامت هم همین کتابهای ناب اصلی شیعه است.
[1]. سورهٔ مائده، آیهٔ 3.
[2]. سورهٔ علق، آیات 1-4.
[3]. سورهٔ قلم، آیهٔ 1.
[4]. سورهٔ آلعمران، آیهٔ 21.
[5]. سورهٔ طه، آیهٔ 70.
[6]. سورهٔ طه، آیهٔ 71.
[7]. سورهٔ طه، آیهٔ 72.